دختر پادشاه و مرد درویش

افزوده شده به کوشش: سولماز احمدی‌فر

شهر یا استان یا منطقه: استان فارس - استهبان

منبع یا راوی: تألیف و گردآوری: محمدرضا آل ابراهیم راوی: حجت سختی دانش آموز

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: ۲۰۷ - ۲۰۹

موجود افسانه‌ای: -

نام قهرمان: درویش

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: پادشاه

این افسانه با پیامی که دارد، می خواهد بگوید که هر کسی تقدیری دارد و سرنوشت هر کس از پیش برای او تعیین شده است. درون مایه آن چنین است: «تقدیر را تدبیر نیست.» این افسانه را از کتاب چاپ نشده «فرهنگ مردم استهبان»، گردآوری و تألیف آقای محمدرضا آل ابراهیم، آورده ایم.

روزی بود و روزگاری بود. پادشاهی بود که تنهایک دختر چهارده ساله داشت. روزی از روزها درویشی برای مدیحه سرایی به قصر پادشاه آمد و دخترش را دید و یک دل نه صد دل عاشق دختر شد. به پادشاه گفت: «مرا به نوکری قبول داری؟» پادشاه گفت: «یعنی چه؟» درویش گفت: «یعنی دخترت را به من می دهی تا همسرم شود؟» پادشاه عصبانی شده و گفت: «تا سرت را از تن جدا نکرده ام از برابر چشمم دور شو!» درویش از قصر بیرون آمد و نفرین کرد تا دختر پادشاه بمیرد. دختر پادشاه مرد و او را به خاک سپردند. شب شد. درویش بیل و کلنگی برداشت و به گورستان رفت و دختر را از قبر بیرون آورد و به حمام زنانه برد و به دست زن استاد حمامی سپرد و گفت: «این زن من از هوش رفته است. آب گرم و سردی رویش بریز، شاید خدا خواست و بههوش آمد.» زن حمامی تا آب سرد و گرم به رویش ریخت عطسه ای کرد و زنده شد. درویش لباس زنانه ای خرید به زن استاد حمامی داد تا بر دختر بپوشاند. درویش دختر پادشاه را عقد کرد و به خانه اش برد. چند سالی گذشت و صاحب یک پسر و یک دختر شدند. روزی آمد و روزی رفت، تا زن درویش به حمام رفت. از قضای روزگار زن پادشاه هم به حمام آمده بود. تا چشمش به دختر افتاد جیغی کشید و بیهوش شد. پس از آن که به هوش آمد گفت: «من دختری داشتم که مثل تو بود عین سیب و کاردی که از وسط نصف شده باشد. باید همراه من به قصر بیایی که شاه از غصه مرگ دخترش دارد می میرد.» دختر گفت: «من باید از شوهرم اجازه بگیرم.» زن پادشاه گفت: «محال است که بگذارم بروی!» زن پادشاه دستور داد دختر را به قصر پادشاه ببرند. تا چشم سلطان به دختر افتاد غش کرد و حالش بد شد. پس از بهبودی به صورت دختر نگاه کرد و خالی که خود داشت در صورت دخترش هم بود، تا آن خال را دید یقین کرد که این دختر خودش هست. شاه به مأمورانش دستور داد تا شوهر دختر را بیاورند. شوهر لباس درویشی اش را بیرون آورد و لباس مرتبی پوشید و به نزد شاه رفت. شاه درویش را نشناخت. به او گفت: «زن تو با دختر من مو نمی زند. اما افسوس که دختر من مرده است. در عین حال به جای دخترم قبولش دارم و تو هم داماد من هستی. بچه هایتان را هم بیاورید و در همین قصر نزد من بمانید.» درویش گفت: «حالا که کار به اینجا کشیده است، سرگذشتم را برایتان می گویم. شبی از گورستان می گذشتم که از یکی از گورها صدایی به گوشم خورد. قبر را شکافتم و این دختر که الان زن من است از آن بیرون آمد. او را عقد کردم و همسر من شد. من نمی دانستم که دختر شماست.» پادشاه دستور داد تا شهر را آیینه بندی و چل چراغون کنند. سلطان تاج پادشاهی خود را از سر برداشت و بر سر درویش گذاشت و گفت: «تو لایق پادشاهی هستی و از این پس سلطان مملکت تو هستی.» خدا کند همان طور که آن ها به مراد و مطلب خود رسیدند، شما هم برسید.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد